پشت کردم به ادما به شهر و شلوغیش به همه ی چراغای این شهر رفتم هی رفتم زدم به دل کوه و دشت به همونجا که که خونه هاشون از زمین فاصله ای نداره پنجره هاشون کوتاهه خونه هاشون پیداس هنوز نور چراغاشون زرد رنگ و کم سو هستش شبا دراشون تا صب بازه . رفته بودم فراموش کنم خودم و اون و همه چی و. اما نشد فرار از خاطره ها عین پرواز کردن به سمتشونه فک می کردم فراموش کردم اما نکرده بودم. نبودنش میخورد تو صورتم عین سیلی حین ریکاوری. هاشون ,خونه هاشون منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

عنوان دلنوشته موتوربازان مشاوره خرید و فروش فلزیاب مطلب اطلاعات مهاجرت معرفی کالا فروشگاهی delta maskan اموزش کاروکسب و اگاهی شبکه